تنهايي ام را با تو قسمت مي كنم، سهم كمي نيست
گسترده تر از عالم تنهايي من، عالمي نيست
غم آنقدر دارم كه مي خواهم تمام فصلها
بر سفره رنگين خود بنشانمت بنشين، غمي نيست
حّواي من! بر من مگير اين خودستايي را-كه بي شك
تنهاتر از من در زمين و آسمانت ، آدمي نيست
آيينه ام را بر دهان تك تك ياران گرفتم
تا روشنم شد:در ميان مردگانم همدمي نيست
همواره چون من ،نه:فقط يك لحظه خوب من بينديش
- لبريزي از گفتن ،ولي در هيچ سويت محرمي نيست
من قصد نفي بازي گل را و باران را ندارم
شايد براي من كه همزاد كويرم ،شبنمي نيست
شايد به زخم من كه مي پوشم زچشم شهر آن را
در دستهاي بي نهايت مهربانش مرهمي نيست
شايد ويا شايد هزاران شايد ديگر-اگر چه
اينگ به گوش انتظارم-برصداي مبهمي نيست.
:: موضوعات مرتبط:
تنهایی ,
,