دير گاهيست كه تنها شده ام،
قصه غربت صحرا شده ام،
وسعت درد فقط سهم من است،
بازهم قسمت غم ها شده ام،
دگر آيينه ز من بي خبر است
كه اسير شب يلدا شده ام،
من كه بي تاب شقايق بودم،
همدم سردي يخ ها شده ام،
كاش چشمان مرا خاك كنيد
تا نبينم كه چه تنها شده ام....
گم شده ام، در بی کرانه هستی، اما هستیم را حاصلی نیست
راه درازی بود، خسته ام، اما نه از راه که از بیهوده بودنش
افسوس که جاده یک طرفه است، راه بازگشتی نیست
گمان می کردم راه را می شناسم، گمان باطلی بود اما
چمدانم از هم گسیخته است، طاقت این همه بار را نداشت
آینه ام همیشه همراهم بود، اینبار به تلنگری خرد شد و در هم شکست
همسفرانم اشباحی بیش نبودند، رفتند و به تاریکی شب پیوستند
در خواب ساربان کاروان بودم من، بیدار که شدم کاروان رفته بود ...
حالا بیدارم من، مسافری گم شده با باری در هم شکسته
نه راهی، نه راه پیمایی، نه حتی آینه ای که من را ببینم، اگر چیزی از من باقی مانده باشد ...
تو را دوست دارم به سینه ام سوگند
به اشکهای دل به کینه ام سوگند
تو را مانند دریا دوست دارم
چو عطر پاک گلها دوست دارم
منم چون ماهی افتاده در خاک
تو را مانند دریا دوست دارم
بخند ای غنچۀ گلزار هستی
که من خندیدنت را دوست دارم
به باغ خاطرم ای لالۀ سرخ
ترا تنها و تنها دوست دارم
گاهی برای شنیدن تو دلم تنگ میشود ....
به جاده نگاه می کنم
و چشمانم پاییزی را به دنیا می بخشد
تو ....
مراقب می شوی
و من ....
به امتحان قلب تو دیر می رسم
عمر آن بود که در صحبت دلدار گذشت
حیف و صد حیف که آن دولت بیدار گذشت
آفتابی زد و ویرانۀ دل روشن کرد
لیک افسوس که زود از سر دیوار گذشت
خیره شد چشم دل از جلوۀ مستانۀ او
تا زدم چشم به هم مهلت دیدار گذشت